كوثر

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
10 دی 1393 توسط كوثر

باسمه تعالي

نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد                      عالم پير دگر باره جوان خواهد شد
يعني اين تيره شب غيبت مهدي روزي                          از دم صبح حضورش لمعان خواهد شد
عالم ارپير شد از جور و ستم باكي نيست از قدوم شه دين امن و امان خواهد شد
مشكلاتي كه به دل ها شده عمري است گره                 حل آنها همه در لحظه آن خواهد شد
دانش كسبي صد ساله اين مدعيان                                      نزد علمش به مثل برگ خزان خواهد شد
اين اباطيل و اكاذيب كه شايع شده است                                     همه را حضرت او محو كنان خواهد شد

 نظر دهید »
10 دی 1393 توسط كوثر

باسمه تعالي

تا در ره عشق مبتلاي تو شدم
بيگانه زخويش و آشناي تو شدم
هر جا كه روم باز به بام ات آيم
من كهنه كبوترِ هواي تو شدم
در هر رگِ دستِ تو كرم موج زند
خوشبخت منم، من كه گداي تو شدم
فردا به عزيز مصر هم مي نازم
كه امروز غلام بي بهاي تو شدم

آقاجان، حرفم اينِه، يِه كمي منوتحويل بگير، در اين گوشه دنيا يه نظري هم به ما بيانداز، ببين يك بيچاره داره صدات مي زنه، ببين يه گِدا راهِ خُونه را گم كرده، اي اميد گمشده ي دلِ زهرا عليهاسلام، اي گرمي نَفَس نوكراي حسين عليه السلام، اي باني روضه مادرت زهرا عليهاسلام، آقاجان امشب اُومدم عرض كنم نمي توني اسم منو از بين نوكرات خط بزني هر جا كه مي رَم منُوبه نام شما مي شناسند، براي شما اُفت داره منُو از در خانه ات دور كني.
محتاج ني ام به غير تا هستي تو
عمري است كه سر خوش از عطاي تو شدم

 نظر دهید »

گلداني فرو افتاد و نابينايي شفا يافت!

01 دی 1393 توسط كوثر

باسمه تعالي

چندي پيش بچه اي نابينا شده بود. مادرش او را پيش هر طبيبي براي معالجه برد ولي جواب رد شنيد. تا اين كه تصميم گرفت او را ببرد مشهد كنار آن طبيب حقيقي و حاذق شايد نظري كند. وقتي وارد حرم شد تصميم گرفت- اگر با زحمت هم كه شده- بچه را به كنار ضريح برساند. موقعي كه بچه را به كنار ضريح رسانده بود تا چشمان او را به آن مشبكهاي ضريح تماس بدهد كه شايد شفا پيدا كند، يكي از خدام حرم مشغول تميز كردن گلدانهاي بالاي ضريح بود. ناگهان، اين گلدان از دست او مي افتد و اتفاقاً روي سر همين بچه فرود مي آيد و سر او مي شكند و خون مي آيد، همه ي آنها كه آنجا بودند تأسف مي خوردند، از جمله خودِ مادر بچه، كه بچه ام را آورده بودم تا شفا پيدا كند، آسيب ديگري هم ديد. با يك حسرتي اين بچه را برده بود بيمارستان يكي دو روز گذشته بود كه آمده بود كنار ضريح حضرت و زار زار مي گريست، به نحوي كه توجه همه را جلب كرده بود، مي گفت: پس از شكستن سرش، او را به بيمارستان برديم. امروز كه رفتم تا به او سر بزنم ديدم بينايي او برگشته است. از دكتر جهت را سئوال كردم، در جوابم گفت: اين بچه لخته هايي از خون در سر داشته است كه مانع بينايي او شده بود و با فرود آمدن آن گلدان، لخته هاي خون بيرون ريخته و بينايي اش برگشته است. حال تمامي مشكلاتي كه در زندگي ما رخ مي دهد شبيه همان فرود آمدن گلدان است، شكيبا باش، باور كن كه پشت آن شكستگي، بينايي است و دنيا را آن طور كه هست مي بيني. اين گلدان، مصائب و تعلقات دنيوي را از سر انسان خارج مي كنند و او را بصير كرده و بصيرت مي بخشند.

منبع :مثل ها و پند ها ج5ص12

 1 نظر

آخرين عمره

01 دی 1393 توسط كوثر

باسمه تعالي

چهار سال و چند ماه از عمر امام جواد (ع) مي گذشت، همراه پدرش حضرت رضا (ع) براي انجام عمره به مكّه رفتند، يكي از غلامان حضرت رضا (ع) به نام « موفّق» نيز با آن ها بود، همان سالي بود كه حضرت رضا (ع) ناگزير شد كه از حجاز به خراسان بيايد. حضرت رضا (ع) با حالت مخصوصي با چشمي گريان، در كنار كعبه ايستاده بود و با خانة خدا، وداع مي كرد، و پس از طواف، به مقام ابراهيم (ع) رفت و در آنجا به نماز ايستاد. موفّق مي گويد: حضرت جواد (ع) كنار حجر اسماعيل رفت و در آنجا نشست و به راز و نياز مشغول شد، نشستن آن حضرت طول كشيد، به حضور آن حضرت رفتم و عرض كردم: « فدايت گردم برخيز» حضرت جواد (ع) فرمود: « نمي خواهم از اينجا جدا گردم، مگر اين كه خدا بخواهد»، آن حضرت اين سخن را گفت، امّا بسيار غمگين به نظر مي رسيد. نزد حضرت رضا (ع) رفتم و گفتم:
« حضرت جواد (ع) كنار حجر اسماعيل (ع) نشسته و نمي خواهد برخيزد»، امام رضا (ع) نزد حضرت جواد (ع) آمد و فرمود: قُمْ يا حَبيبي:« اي محبوب دلم برخيز». حضرت جواد (ع) عرض كرد: نمي خواهم از اين مكان برخيزم. امام رضا (ع) فرمود: اي محبوب قلبم، چرا برنمي خيزي؟ حضرت جواد (ع) عرض كرد: « چگونه برخيزم با اين كه شما را ديدم به گونه اي با كعبه، خانة خدا، وداع مي كردي كه ديگر به اينجا بازنمي گردي». امام رضا (ع) فرمود: « اي محبوب دلم برخيز». آن گاه حضرت جواد (ع) در حالي كه غمگين بود، برخاست و همراه پدر حركت كرد.آري امام جواد (ع) با اين كه كودك بود، از حالات پدر، دريافت كه او مي خواهد به سفري برود كه بازگشت در آن نيست، از فراق و غربت پدر غمگين بود، مي خواست كنار كعبه بيشتر بنشيند و براي پدر دعا كند، ولي چه مي توان كرد، كه طاغوت زمان (مأمون) حضرت رضا (ع) را با اجبار به خراسان برد، و بين حضرت جواد (ع) با پدر، فراقي جانكاه، پيش آمد كه حدود سه سال طول كشيد، و بعد كه امام جواد (ع) حدود هفت ساله بود، كنار جنازة مسموم شدهي پدر آمد.

منبع:داستانهاي شنيدني ص166

 نظر دهید »

باز هم رأفت امام

01 دی 1393 توسط كوثر

باسمه تعالي

دو برادر بودند اهل يزد؛ يكي نيكوكار و شايسته و ديگري بدكار و فاجر. برادر دوم همواره برادر اول را با كارهاي خود آزار مي‌داد و مردم پيوسته از او نزد برادر صالحش شكايت مي‌بردند امّا توصيه‌هاي او سودي نمي‌بخشيد. روزي برادر صالح بار سفر بست تا به زيارت امام هشتم [عليه‌السلام] رود. برادر فاجر هم بر مركب خود سوار شد و براي بدرقه دنبال او آمد امّا پس از قدري راه او هم تصميم گرفت در اين زيارت با برادر همسفر گردد. برادر صالح به جهت رهايي از آزار‌هاي او نپذيرفت. امّا او گفت: من براي تو سنگيني ندارم. مركب خود را سوارم و با ساير زائران همراه. باري، با ايشان آمد. نزديك مشهد مقدس بيمار شد. رفته‌رفته بيماريش شدت پيدا كرد تا اينكه از دنيا رفت. برادر صالح جنازه را غسل داد؛ كفن كرد و بر آن نماز خواند. آنگاه آن را در پيچيد و بر مركب خود بار كرده به سوي مشهد مقدس رهسپار شد. در حرم مطهّر پس از طواف معمول، او را در صحن مطهّر دفن كرد. در اين فكر بود كه بر برادرم چه گذشته و با آن اعمالي كه داشت چگونه با او رفتار شده است. تا اينكه پس از دو سه روز او را در خواب ديد؛ در وضعيتي مناسب، از او جويا شد. گفت: برادر، بدان مرگ و گردنه‌هاي پس از آن بسيار سخت است. اگر اين امام غريب مرا شفاعت نمي‌كرد، من هلاك شده بودم. بسترم آتش بود. فرشم آتش بود. فضاي منزلم پر از آتش بود. تابوتي كه مرا در آن نهاده بوديد از آتش، گداخته بود. با خود گفتم آبي كه اكنون براي غسل بر بدن من مي‌ريزند بدنم را خنك مي‌كند ولي آن هم آتش بود. فرياد مي‌زدم: سوختم؛ سوختم. و كسي به من اعتنا نمي‌كرد. كفني كه مرا به آن پوشاندند نيز آتشين بود و نمد نيز. تا آنكه مرا بر مركب سوار كردند. وقتي داخل مشهد مقدس شديم، تابوت مرا برداشتند تا براي طواف به سوي حرم مطهّر برند. وقتي به در حرم مطهّر رسيدند، ناگهان آتش ناپديد شد و من آسوده شدم. وقتي وارد حرم مطهر شدم ديدم صاحب حرم - يعني حضرت رضا عليه‌السلام - بالاي قبر خود ايستاده‌اند امّا به من اعتنايي ندارند. در نوبت اول طواف، به بالاي سر كه رسيدم، پيرمردي ايستاده بود. رو به من كرد و گفت: به امام استغاثه كن تا تو را شفاعت كند و از اين عقوبت خلاص شوي. استغاثه كردم؛ فايده نداشت. براي بار دوم پيرمرد نامبرده همان سخن گذشته را تكرار كرد. من هم به امام هشتم عليه‌السلام التماس كردم؛ فايده نكرد. بار سوم به آن پيرمرد گفتم: چه كنم؟ پاسخ نمي‌دهند. فرمود: وقتي خارج شوي، همان عذاب و آتش است. راه چاره‌اي هم نيست. گفتم: چه كنم كه آن حضرت توجه فرمايند؟ آن حضرت را به جدّه‌اش - حضرت فاطمه سلام‌الله عليها - سوگند ده و آن معصومه را شفيع خود كن. چون اين سخن را شنيدم، گريه‌ام گرفت و عرض كردم: فدايت شوم. تو را به حق جدّه‌ات فاطمه‌ي زهرا صديقه كبري سلام‌الله عليها قسم مي‌دهم كه نااميدم نكني. بر من احسان كن و مرا از در خانه خود مران. چون آن حضرت اين سخنان را شنيد، نگاهي كرد. گفتي گريه راه گلويش را بسته بود. فرمود: چه كنم؟ جاي شفاعت كه از براي ما نگذاشتيد. پس دست به آسمان برداشت و لبهاي مبارك را حركتي داد. گويا زبان به شفاعت گشود. چون مرا بيرون آوردند، آن آتش را نديدم.

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

كوثر

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احكام
    • احكام پوشش
      • پوشش صورت
    • احكام وضو
      • كيفيت شستن
    • نماز
  • تمثيلات
    • نظام آفرينش
    • آرامش
    • ارتباط خدا با مخلوق
  • شبهات
  • داستان-حكايت-خاطره
    • استخاره
    • امام خامنه اي
    • امام رضا عليه السلام
    • امام زمان عليه السلام
    • محبت و عشق
  • اخلاق
    • اخلاص
    • خودسازي
    • وجدان
    • نيت
    • غفلت از ياد خدا
  • اشعار
  • امر به معروف
  • ولايت
  • مناسبات
  • منطق
    • منطق 3

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس