باسمه تعالي
چندي پيش بچه اي نابينا شده بود. مادرش او را پيش هر طبيبي براي معالجه برد ولي جواب رد شنيد. تا اين كه تصميم گرفت او را ببرد مشهد كنار آن طبيب حقيقي و حاذق شايد نظري كند. وقتي وارد حرم شد تصميم گرفت- اگر با زحمت هم كه شده- بچه را به كنار ضريح برساند. موقعي كه بچه را به كنار ضريح رسانده بود تا چشمان او را به آن مشبكهاي ضريح تماس بدهد كه شايد شفا پيدا كند، يكي از خدام حرم مشغول تميز كردن گلدانهاي بالاي ضريح بود. ناگهان، اين گلدان از دست او مي افتد و اتفاقاً روي سر همين بچه فرود مي آيد و سر او مي شكند و خون مي آيد، همه ي آنها كه آنجا بودند تأسف مي خوردند، از جمله خودِ مادر بچه، كه بچه ام را آورده بودم تا شفا پيدا كند، آسيب ديگري هم ديد. با يك حسرتي اين بچه را برده بود بيمارستان يكي دو روز گذشته بود كه آمده بود كنار ضريح حضرت و زار زار مي گريست، به نحوي كه توجه همه را جلب كرده بود، مي گفت: پس از شكستن سرش، او را به بيمارستان برديم. امروز كه رفتم تا به او سر بزنم ديدم بينايي او برگشته است. از دكتر جهت را سئوال كردم، در جوابم گفت: اين بچه لخته هايي از خون در سر داشته است كه مانع بينايي او شده بود و با فرود آمدن آن گلدان، لخته هاي خون بيرون ريخته و بينايي اش برگشته است. حال تمامي مشكلاتي كه در زندگي ما رخ مي دهد شبيه همان فرود آمدن گلدان است، شكيبا باش، باور كن كه پشت آن شكستگي، بينايي است و دنيا را آن طور كه هست مي بيني. اين گلدان، مصائب و تعلقات دنيوي را از سر انسان خارج مي كنند و او را بصير كرده و بصيرت مي بخشند.
منبع :مثل ها و پند ها ج5ص12