آخرين عمره
باسمه تعالي
چهار سال و چند ماه از عمر امام جواد (ع) مي گذشت، همراه پدرش حضرت رضا (ع) براي انجام عمره به مكّه رفتند، يكي از غلامان حضرت رضا (ع) به نام « موفّق» نيز با آن ها بود، همان سالي بود كه حضرت رضا (ع) ناگزير شد كه از حجاز به خراسان بيايد. حضرت رضا (ع) با حالت مخصوصي با چشمي گريان، در كنار كعبه ايستاده بود و با خانة خدا، وداع مي كرد، و پس از طواف، به مقام ابراهيم (ع) رفت و در آنجا به نماز ايستاد. موفّق مي گويد: حضرت جواد (ع) كنار حجر اسماعيل رفت و در آنجا نشست و به راز و نياز مشغول شد، نشستن آن حضرت طول كشيد، به حضور آن حضرت رفتم و عرض كردم: « فدايت گردم برخيز» حضرت جواد (ع) فرمود: « نمي خواهم از اينجا جدا گردم، مگر اين كه خدا بخواهد»، آن حضرت اين سخن را گفت، امّا بسيار غمگين به نظر مي رسيد. نزد حضرت رضا (ع) رفتم و گفتم:
« حضرت جواد (ع) كنار حجر اسماعيل (ع) نشسته و نمي خواهد برخيزد»، امام رضا (ع) نزد حضرت جواد (ع) آمد و فرمود: قُمْ يا حَبيبي:« اي محبوب دلم برخيز». حضرت جواد (ع) عرض كرد: نمي خواهم از اين مكان برخيزم. امام رضا (ع) فرمود: اي محبوب قلبم، چرا برنمي خيزي؟ حضرت جواد (ع) عرض كرد: « چگونه برخيزم با اين كه شما را ديدم به گونه اي با كعبه، خانة خدا، وداع مي كردي كه ديگر به اينجا بازنمي گردي». امام رضا (ع) فرمود: « اي محبوب دلم برخيز». آن گاه حضرت جواد (ع) در حالي كه غمگين بود، برخاست و همراه پدر حركت كرد.آري امام جواد (ع) با اين كه كودك بود، از حالات پدر، دريافت كه او مي خواهد به سفري برود كه بازگشت در آن نيست، از فراق و غربت پدر غمگين بود، مي خواست كنار كعبه بيشتر بنشيند و براي پدر دعا كند، ولي چه مي توان كرد، كه طاغوت زمان (مأمون) حضرت رضا (ع) را با اجبار به خراسان برد، و بين حضرت جواد (ع) با پدر، فراقي جانكاه، پيش آمد كه حدود سه سال طول كشيد، و بعد كه امام جواد (ع) حدود هفت ساله بود، كنار جنازة مسموم شدهي پدر آمد.
منبع:داستانهاي شنيدني ص166