كوثر

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

باز هم رأفت امام

01 دی 1393 توسط كوثر

باسمه تعالي

دو برادر بودند اهل يزد؛ يكي نيكوكار و شايسته و ديگري بدكار و فاجر. برادر دوم همواره برادر اول را با كارهاي خود آزار مي‌داد و مردم پيوسته از او نزد برادر صالحش شكايت مي‌بردند امّا توصيه‌هاي او سودي نمي‌بخشيد. روزي برادر صالح بار سفر بست تا به زيارت امام هشتم [عليه‌السلام] رود. برادر فاجر هم بر مركب خود سوار شد و براي بدرقه دنبال او آمد امّا پس از قدري راه او هم تصميم گرفت در اين زيارت با برادر همسفر گردد. برادر صالح به جهت رهايي از آزار‌هاي او نپذيرفت. امّا او گفت: من براي تو سنگيني ندارم. مركب خود را سوارم و با ساير زائران همراه. باري، با ايشان آمد. نزديك مشهد مقدس بيمار شد. رفته‌رفته بيماريش شدت پيدا كرد تا اينكه از دنيا رفت. برادر صالح جنازه را غسل داد؛ كفن كرد و بر آن نماز خواند. آنگاه آن را در پيچيد و بر مركب خود بار كرده به سوي مشهد مقدس رهسپار شد. در حرم مطهّر پس از طواف معمول، او را در صحن مطهّر دفن كرد. در اين فكر بود كه بر برادرم چه گذشته و با آن اعمالي كه داشت چگونه با او رفتار شده است. تا اينكه پس از دو سه روز او را در خواب ديد؛ در وضعيتي مناسب، از او جويا شد. گفت: برادر، بدان مرگ و گردنه‌هاي پس از آن بسيار سخت است. اگر اين امام غريب مرا شفاعت نمي‌كرد، من هلاك شده بودم. بسترم آتش بود. فرشم آتش بود. فضاي منزلم پر از آتش بود. تابوتي كه مرا در آن نهاده بوديد از آتش، گداخته بود. با خود گفتم آبي كه اكنون براي غسل بر بدن من مي‌ريزند بدنم را خنك مي‌كند ولي آن هم آتش بود. فرياد مي‌زدم: سوختم؛ سوختم. و كسي به من اعتنا نمي‌كرد. كفني كه مرا به آن پوشاندند نيز آتشين بود و نمد نيز. تا آنكه مرا بر مركب سوار كردند. وقتي داخل مشهد مقدس شديم، تابوت مرا برداشتند تا براي طواف به سوي حرم مطهّر برند. وقتي به در حرم مطهّر رسيدند، ناگهان آتش ناپديد شد و من آسوده شدم. وقتي وارد حرم مطهر شدم ديدم صاحب حرم - يعني حضرت رضا عليه‌السلام - بالاي قبر خود ايستاده‌اند امّا به من اعتنايي ندارند. در نوبت اول طواف، به بالاي سر كه رسيدم، پيرمردي ايستاده بود. رو به من كرد و گفت: به امام استغاثه كن تا تو را شفاعت كند و از اين عقوبت خلاص شوي. استغاثه كردم؛ فايده نداشت. براي بار دوم پيرمرد نامبرده همان سخن گذشته را تكرار كرد. من هم به امام هشتم عليه‌السلام التماس كردم؛ فايده نكرد. بار سوم به آن پيرمرد گفتم: چه كنم؟ پاسخ نمي‌دهند. فرمود: وقتي خارج شوي، همان عذاب و آتش است. راه چاره‌اي هم نيست. گفتم: چه كنم كه آن حضرت توجه فرمايند؟ آن حضرت را به جدّه‌اش - حضرت فاطمه سلام‌الله عليها - سوگند ده و آن معصومه را شفيع خود كن. چون اين سخن را شنيدم، گريه‌ام گرفت و عرض كردم: فدايت شوم. تو را به حق جدّه‌ات فاطمه‌ي زهرا صديقه كبري سلام‌الله عليها قسم مي‌دهم كه نااميدم نكني. بر من احسان كن و مرا از در خانه خود مران. چون آن حضرت اين سخنان را شنيد، نگاهي كرد. گفتي گريه راه گلويش را بسته بود. فرمود: چه كنم؟ جاي شفاعت كه از براي ما نگذاشتيد. پس دست به آسمان برداشت و لبهاي مبارك را حركتي داد. گويا زبان به شفاعت گشود. چون مرا بيرون آوردند، آن آتش را نديدم.

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: داستان-حكايت-خاطره لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

كوثر

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احكام
    • احكام پوشش
      • پوشش صورت
    • احكام وضو
      • كيفيت شستن
    • نماز
  • تمثيلات
    • نظام آفرينش
    • آرامش
    • ارتباط خدا با مخلوق
  • شبهات
  • داستان-حكايت-خاطره
    • استخاره
    • امام خامنه اي
    • امام رضا عليه السلام
    • امام زمان عليه السلام
    • محبت و عشق
  • اخلاق
    • اخلاص
    • خودسازي
    • وجدان
    • نيت
    • غفلت از ياد خدا
  • اشعار
  • امر به معروف
  • ولايت
  • مناسبات
  • منطق
    • منطق 3

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس