كوثر

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

گلداني فرو افتاد و نابينايي شفا يافت!

01 دی 1393 توسط كوثر

باسمه تعالي

چندي پيش بچه اي نابينا شده بود. مادرش او را پيش هر طبيبي براي معالجه برد ولي جواب رد شنيد. تا اين كه تصميم گرفت او را ببرد مشهد كنار آن طبيب حقيقي و حاذق شايد نظري كند. وقتي وارد حرم شد تصميم گرفت- اگر با زحمت هم كه شده- بچه را به كنار ضريح برساند. موقعي كه بچه را به كنار ضريح رسانده بود تا چشمان او را به آن مشبكهاي ضريح تماس بدهد كه شايد شفا پيدا كند، يكي از خدام حرم مشغول تميز كردن گلدانهاي بالاي ضريح بود. ناگهان، اين گلدان از دست او مي افتد و اتفاقاً روي سر همين بچه فرود مي آيد و سر او مي شكند و خون مي آيد، همه ي آنها كه آنجا بودند تأسف مي خوردند، از جمله خودِ مادر بچه، كه بچه ام را آورده بودم تا شفا پيدا كند، آسيب ديگري هم ديد. با يك حسرتي اين بچه را برده بود بيمارستان يكي دو روز گذشته بود كه آمده بود كنار ضريح حضرت و زار زار مي گريست، به نحوي كه توجه همه را جلب كرده بود، مي گفت: پس از شكستن سرش، او را به بيمارستان برديم. امروز كه رفتم تا به او سر بزنم ديدم بينايي او برگشته است. از دكتر جهت را سئوال كردم، در جوابم گفت: اين بچه لخته هايي از خون در سر داشته است كه مانع بينايي او شده بود و با فرود آمدن آن گلدان، لخته هاي خون بيرون ريخته و بينايي اش برگشته است. حال تمامي مشكلاتي كه در زندگي ما رخ مي دهد شبيه همان فرود آمدن گلدان است، شكيبا باش، باور كن كه پشت آن شكستگي، بينايي است و دنيا را آن طور كه هست مي بيني. اين گلدان، مصائب و تعلقات دنيوي را از سر انسان خارج مي كنند و او را بصير كرده و بصيرت مي بخشند.

منبع :مثل ها و پند ها ج5ص12

 1 نظر

آخرين عمره

01 دی 1393 توسط كوثر

باسمه تعالي

چهار سال و چند ماه از عمر امام جواد (ع) مي گذشت، همراه پدرش حضرت رضا (ع) براي انجام عمره به مكّه رفتند، يكي از غلامان حضرت رضا (ع) به نام « موفّق» نيز با آن ها بود، همان سالي بود كه حضرت رضا (ع) ناگزير شد كه از حجاز به خراسان بيايد. حضرت رضا (ع) با حالت مخصوصي با چشمي گريان، در كنار كعبه ايستاده بود و با خانة خدا، وداع مي كرد، و پس از طواف، به مقام ابراهيم (ع) رفت و در آنجا به نماز ايستاد. موفّق مي گويد: حضرت جواد (ع) كنار حجر اسماعيل رفت و در آنجا نشست و به راز و نياز مشغول شد، نشستن آن حضرت طول كشيد، به حضور آن حضرت رفتم و عرض كردم: « فدايت گردم برخيز» حضرت جواد (ع) فرمود: « نمي خواهم از اينجا جدا گردم، مگر اين كه خدا بخواهد»، آن حضرت اين سخن را گفت، امّا بسيار غمگين به نظر مي رسيد. نزد حضرت رضا (ع) رفتم و گفتم:
« حضرت جواد (ع) كنار حجر اسماعيل (ع) نشسته و نمي خواهد برخيزد»، امام رضا (ع) نزد حضرت جواد (ع) آمد و فرمود: قُمْ يا حَبيبي:« اي محبوب دلم برخيز». حضرت جواد (ع) عرض كرد: نمي خواهم از اين مكان برخيزم. امام رضا (ع) فرمود: اي محبوب قلبم، چرا برنمي خيزي؟ حضرت جواد (ع) عرض كرد: « چگونه برخيزم با اين كه شما را ديدم به گونه اي با كعبه، خانة خدا، وداع مي كردي كه ديگر به اينجا بازنمي گردي». امام رضا (ع) فرمود: « اي محبوب دلم برخيز». آن گاه حضرت جواد (ع) در حالي كه غمگين بود، برخاست و همراه پدر حركت كرد.آري امام جواد (ع) با اين كه كودك بود، از حالات پدر، دريافت كه او مي خواهد به سفري برود كه بازگشت در آن نيست، از فراق و غربت پدر غمگين بود، مي خواست كنار كعبه بيشتر بنشيند و براي پدر دعا كند، ولي چه مي توان كرد، كه طاغوت زمان (مأمون) حضرت رضا (ع) را با اجبار به خراسان برد، و بين حضرت جواد (ع) با پدر، فراقي جانكاه، پيش آمد كه حدود سه سال طول كشيد، و بعد كه امام جواد (ع) حدود هفت ساله بود، كنار جنازة مسموم شدهي پدر آمد.

منبع:داستانهاي شنيدني ص166

 نظر دهید »

مصلحت

08 آذر 1393 توسط كوثر

باسمه تعالي

حضرت آيت الله كشميري مي فرمودند:روزي در منزل آقاي مجتهدي خدمتشان نشسته بودم كه شخصي روحاني به آنجا آمد و به من گفت: به اين آقا بگوئيد ( منظورش آقاي مجتهدي بود) اين كارهايي كه مي كنيد نزد خدا مسؤل مي باشيد. به او گفتم مگر آقاي مجتهدي چه كرده اند كه مسؤل مي باشند؟ گفت: روزي نزديك صحن مطهّر حضرت رضا ( عليه السّلام) بودم كه ايشان با يك نفر از صحن خارج شدند و ناگهان متغيّر شده و فوتي به ماشين آن شخص نمودند به طوري كه ماشين به آتش كشيده شد و اثري از آن باقي نماند. آيت الله كشميري مي گفتند: وقتي جريان را از آقاي مجتهدي پرسيدم فرمودند: روزي از طرف حضرت رضا ( عليه السلام) مأمور شدم به سراغ شخصي كه سه روز پشت پنجره فولاد بست نشسته و غذا نخورده بود بروم، طبق فرمايش حضرت نزد او رفته و به او گفتم: شما فلان شخص مي باشيد و سه روز است اينجا بست نشسته ايد. غذا هم نخورده ايد و فلان حاجت را داريد و مشخصاتي از اين قبيل را برايش بازگو كردم آن گاه به او گفتم حضرت مي فرمايند: صلاح نيست اين حاجت شما انجام گيرد و مقداري او را دلداري دادم، او كه متوجّه شد من كاملاً از وضعش باخبر هستم برخاست و همراه من از صحن بيرون آمد تا نزديك ماشين او رسيديم، در اين موقع از شدّت ناراحتي از اين كه بعد از سه روز حاجتش برآورده نشده بود رو كرد به من و گفت: تو با آن حضرت كه حاجتم را نداد… و جسارتي به مولا نمود من هم به خاطر جسارتي كه به حضرت كرد ماشين او را به آتش كشيدم. آيت الله كشميري مي فرمودند به آن شخص روحاني گفتم: ايشان خيلي ملاحظه او را كرده اند.

منبع :لاله اي از ملكوت ‘ص289.

 1 نظر
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

كوثر

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احكام
    • احكام پوشش
      • پوشش صورت
    • احكام وضو
      • كيفيت شستن
    • نماز
  • تمثيلات
    • نظام آفرينش
    • آرامش
    • ارتباط خدا با مخلوق
  • شبهات
  • داستان-حكايت-خاطره
    • استخاره
    • امام خامنه اي
    • امام رضا عليه السلام
    • امام زمان عليه السلام
    • محبت و عشق
  • اخلاق
    • اخلاص
    • خودسازي
    • وجدان
    • نيت
    • غفلت از ياد خدا
  • اشعار
  • امر به معروف
  • ولايت
  • مناسبات
  • منطق
    • منطق 3

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس